چند قطره احساس
چند قطره احساس
کاش دنیا یکبار هم که شده بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش؟!...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 17 ارديبهشت 1396برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

آن مرد كلنگ ميزند

آن مرد کلنگ میزند
آن مرد کلنگ میزند و می گوید :
روزی می آید که زنان در هیبت مردان
و مردان در هیبت زنان ظاهر میگردند
مید انم شاید با نیشخند این را روزگاری درکوچه ها زمزمه میکردند
و نیزمیدانم شاید
این شعر مثال آن نفس عمیقی است
که در زیر آب کشند که من این نفس را کشیدم

 

از من آزرده مشو

از من آزرده مشو
میروم از خانه ی تو
قبل رفتن تو بدان عاشق و بی تقصیرم
 تو اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست

امر کن تا که بمیرم، به خدا می میرم...

 

آغاز رهايي

بر سنگ مزارم بنويسيد:
در زندگي بارها بالهايم را گشودم تا همچون پرنده اي سبك بال به پرواز در آيم اما...
 هر بار شكارچي حقيري قلبم را نشانه گرفت و بر زمينم كوفت
 شايد مرگ پاياني بر اين پرواز شكست گونه باشد و...
 آغاز رهايي...!

 

 


اگر ميدانستي چقدر دوستت دارم


اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش میکردی
تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد میکرد
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را میشستی
واشکهایم را با دستانت به باد میدادی
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا به ابد بر من میدوختی
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش میدانستی
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
هرگز قلبم را نمیشکستی
گرچه خانه شیطان شایسته ویرانی است
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
لحظه ای مرا نمی آزردی
که این غریبه تنها جز نگاه معصومت پنجره ای
وجز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش میدانستی
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
همه چیز را فدایم میکردی
همه آن چیزی که یک عمر به خاطرش رنج کشیده ای
و سالها برایش گریسته ای
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیزها که در بندت کشیده رها میکردی
غرورت را قلبت را حرفت را
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم میداشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست میدارد
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم
و مرا از این عذاب رها میکردی
ای کاش تمام اینها را میدانستی

 

 


اينجا گاهي به ياد تو مي افتم ...

اينجا گاهي به ياد تو مي افتم ...
چشمانم رود رود طغيان مي كند و اتاقم را
خيس عطر حضور تو مي سازد
شب ها
خواب گنجشك هاي بالاي كوه را مي بينم
سينه سرخ ها
زلالي چشمه ها
كه سنگ صداقتشان از عمق خوابشان پيدا بود
اينجا كسي حضور تو را حس نمي كند
نفس ها
از هجوم درد و ترديد گرفته است
و تنها ((تو كه دروغ نمي گويي ))
از عشق هاي ساده اي بگو
كه با گره زدن دستمالي هرگز گسسته نمي شوند
و دختراني
كه لبخند را به هر كسي
تعارف نمي كنند
و
عاشق مي شوند
ديگر اينجا تاب ماندنم نيست

به تو محدودم
هرچه بیشتر می گریزم

به تو نزدیکتر می شوم

هر چه رو برمی گردانم

تو را بیشتر می بینم

جزیره ای هستم

در آب های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم

 

 


تنهايي
يكي از خدا پرسيد چرا اون بالا تنهايي؟
خدا در جوابش گفت:
از وقتي شماهارو آفريدم به خاطر حل گرفتاري هاي شما هنوز نتونستم به خودم فكر كنم...!

 

 


تو را دوست ندارم اما...
تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
اما هنگامی که نیستی ،غمگینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه می کنی در نظرم بی همتا جلوه می کند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبیه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم می شکنند
تو را دوست ندارم
اما چشمان گویایت
با آن آبی عمیق و درخشان
بیش از هر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد
آه میدانم که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بسا به هنگام گذر
می بینم که بر من می خندند
زیرا آشکارا می نگرند
نگاهم به دنبال توست!

 

 


تو نيستي كه ببيني
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من
چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام
چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام
به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است
دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...

 

 


تو نيستي
تونیستی
    که ببینی
              چگونه
                       عطر تو
                                   در عمق لحظه ها جاری است
            چگونه
                     عکس تو
                                 در برق شیشه ها پیداست
          چگونه
                    جای تو
                               در جان زندگی سبز است...

 

 


چرا
اون وقت كه عاشق بودم گذشت...
 ولي هنوز در ذهنم اين هست چرا اوني كه عاشقش بودم با من اينجوري كرد؟
 اون كه ميگفت خيلي دوستت دارم...
 بعد چند وقت با خودم فكر كردم كه همشون همين جوري فقط بلدن بگن دوست داريم
ولي در عمل هيچي
 چرا هميشه بايد پسرها ضربه ديده ي عشق باشن چرا...........؟

 

 


خسته ام
خسته ام...
 خسته از نبودنت...
خسته از روزهايي كه بي تو شب ميشود ...
وشبهايي كه باز هم بي تو ميگذرد تا كه طلوعي و غروبي ديگر بيايند و باز هم گذر زمانها كه بي تو ميگذرد...!
ميگذرد...!
ميگذرد و باز هم ميگذرد...!

 

 


خم نشو
خم نشو
ایستاده بمیر
من به نظاره خواهم نشست
رقص پاهایت در باد
و نه مردنت را...
تو را تشویق خواهیم کرد
تا بهتر بمیری
اما تو
خم نشو
ایستاده بمیر
 تو را بلند فریاد خواهم کرد
تا بشنوند همه
صدای بزدل ها را
در خود خفه می‌کنیم
اعتراض به مردنت
اما تو
خم نشو
ایستاده بمیر...

 

 


دانه ميدهم
دانه میدهم گنجشك های صبحگاهی را

پشت پنجره ام ،

از خرده شعرهایی كه شب

از دست های تو

میریزد بر بی خوابی ها

و بالش لبریز از امیدم !

سهم من از تو
سهم ِ تـو از من

هرچه بود ؛

سـپـردی اش بـه بـاد !

سهم ِ من از تــو

هر چـه بـود ؛

هـســت ؛

به همان طراوت و گرمای ِ آغازین !

عـزیـز می دارمـش

تا آخرین نـبـض ِ بـودن

تا لحـظـه ی سـپــردن بـه خــاک ... !

 

 


نظرات شما عزیزان:

saman
ساعت12:25---19 ارديبهشت 1391
salam manoon ziba bood, me30 k linkam kardi, uam link shodi, movafagh bashi, bye ta hi

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.